دور همی دوستانه
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

طنز و کاریکاتور | دور همی دوستانه *کاش میشد هر شب از خودمون 1 سی سی خون بگیریم بریزیم تو یه نعلبکی بذاریم کنار تخت! که این پشه ها بشینن عین بچه آدم بخورن دست از سر ما بردارن!!
 

*بعضیا دوستیشون مثل دوستی تام و جری می مونه .... از صبح تا شب می زنن دهن همدیگرو سرویس می کنن؛ ولی .... بدون هم نمیتونن زندگی کنن ... !!!

*خدایا به هر که دوست میداری بیاموز که اس ام اس 10 تومان بیشتر نیست و به هر که بیشتر دوست میداری بیاموز که ارزش یک دوست بیش از 10 تومان است!

*این سوال مدتیه ذهنم رو به خودش مشغول کرده: این عربها "چ" ندارن، چه طوری عطسه می کنن؟

*کاش میشد هر شب از خودمون 1 سی سی خون بگیریم بریزیم تو یه نعلبکی بذاریم کنار تخت! که این پشه ها بشینن عین بچه آدم بخورن دست از سر ما بردارن!!

*چند روز پیش به مادر بزرگم گفتم بیا بریم فیس بوک یه کم حال کنیم. گفت: من پام درد میکنه خودت برو. امشب به بابا بزرگم میگم: آقا به مادر میگم نمیاد بریم فسک بوک عشق و حال کنیم. میگه برو ماشینو روشن کن خودم باهات میام!!

*چرا اگه به کسی بگن جوجوی من... پیشی من... و موشی و ازین کلمه ها طرف خوشش میاد... اما اگه بگن حیووون عصبی میشه...؟! مگه جفتشون یکی نیستن...؟

*خدایا میگم، شما که با یه سکه پنجاه تومنی، دفع هفتاد بلا می کنی... چقدر بدیم کلا بی خیال شی ؟!

*تا وقتی فیسبوکو کشف نکرده بودم:

نمیدونستم شمال تهران اینقدر جمیعت داره...
دانشگاه شریف و تهران این همه دانشجو دارن...
همه هم حداقل 3 تا زبان بلدن...
همه اروپا دیده و خارج رفته ان...
تازه یک سوم جمعیت تو فیس بوک مدل هستند...
یک سوم دیگه هنرمند اعم از خواننده، موزیسین و شاعرند... بقیه عکاسن!!!

 

  منبع : فیس نما


بیا که وقت بازیست
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

 

شعر و ترانه | بیا که وقت بازیست بیا که باز وقت بازی است تو می شوی پدر و من... نه ! بازی قشنگ و تازه ای به فکر من رسیده است
 

که من درخت می شوم
شکوفه می زنم
و بعد هم به نام خاک و باد و آفتاب ، میوه می دهم
درخت...

و من درخت می شوم،
درخت زندگی که میوه اش رسیده است و چیدنی است

تو هم پرنده شو ...

نه! پرنده خوب نیست
پرنده زود می رود
و سایه آرزوی یک پرنده نیست...

تو رهگذر بشو
و خسته از کنار من عبور کن!

مرا ببین
بخند و شاد شو
و میوه مرا بچین
و زیر سایه ام درنگ کن
فقط همین...

بیا که وقت بازیست

  مصطفي رحماندوست


دعای ای پدر ما که در آسمانی ...
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

   
 
 

ای پدر ما که در آسمانی

                                       نام تو مقدس باد.

 

ملکوت تو فرا رسد، اراده تو چنانکه در آسمان است

                               در زمین نیز کرده شود.

 

آن نان روزانه ما را ، امروز نیز به ما ده.

ببخشای گناهان ما را ، زیرا که ما نیز می بخشیم مدیونان خود را.

 

و ما را در آزمایش میاور

                                    بلکه ما را از شریر رهایی ده

 

زیرا فرمانروایی و قدرت و جلال ، تا به ابد از آن توست.

 

                                                                                        ( آمین )

 


پیکان
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

یکی از دلایل علاقه ایرانیان به پیکان خلاقیت نهفته در آن بود. توضیح آنکه مثلا شما برای تعمیر یک قسمت معیوب از خودروهای دیگر مانند پژو یا بنز یک راه بیشتر ندارید و معلوم است مشکل ماشین از کجاست اما در مورد پیکان اینطور نبود. به عنوان مثال برای درست شدن کمک فنر سمت چپ عقب ماشین باید سر باطری رو در می آوردید و میذاشتید سر جاش. برای درست شدن برف پاک کن ها(البته دقت کنید که اصولا برف پاک کن در پیکان یک وسیله تزئینی حساب می شد ها!) باید باد لاستیک سمت شوفر رو تنظیم می کردید! اگر ماشین ریپ می زد باید میرفتید میزان فرمان؛ و همینطور بگیرید برید تا آخر. از این جهت تعمیر پیکان نیاز به خلاقیتی داشت که نگو!

اگرچه تعمیر پیکان شدیدا نیاز به خلاقیت داشت اما از آنجا که همه مردم ایران باهوش و خلاق هستند، تعمیر پیکان یکی از تخصص های اولیه هر ایرانی بود. یعنی مثلا بچه های ایرانی بعد از گفتن بابا و مامان، کلمه بعدی که یاد می‌گرفتند میل لنگ و سگ دست بود!

 

 

شاهد مثال:

 

سر شب- داخلی- منزل خانواده عروس- سکانس خواستگاری

 

مادر داماد: خب ما که از پسرمون گفتیم، شما هم یک کم از کمالات عروس گلمون بگید.

 

مادر عروس: والّا چی بگم؛ میگن مشک آن است که خود ببوید، نه آنکه عطار...

 

مادر داماد: اینکه درسته اما میگن خوشتر آن باشد که سر دلبران... گفته آید در زبان دیگران...

 

مادر عروس: بله... خب راستش دختر ما – کنیز شماست- خیاطی و گلدوزیش حرف نداره، قورمه سبزی درست میکنه که انگشتاتون رو باهاش میخورید، جدیدا هم ILETS7.5 رو گرفته، جونم براتون بگه تا چایی تون رو بخورید هم میتونه موتور پیکان رو هم تو سه سوت بیاره پایین، گیربکسش رو عوض کنه و ببنده بدون اینکه نوک انگشتاش هم روغنی بشه...

 

مادر داماد: خب مبارکه ایشالّا. پس منتظر چند تا نوه مکانیک ترگل مرگل باشیم دیگه!

 

*

 

خب این همگانی بودن پیکان شناسی، در تمام شئون زندگی مردم ایران ورود پیدا کرده بود. مثلا در حوزه اقتصاد باعث شده بود تا «پیکان» در کنار «ریال» تبدیل به پول رایج مملکت شود. اینطوری شما برای خرد کردن یک هزار تومانی باید بیشتر از فروش و سند بنام زدن یک دستگاه پیکان زمان صرف می کردید. مردم رسما اعتقاد داشتند که پیکان یعنی پول نقد.

 

اما همانطور که ریال واحدهای جانبی مثل تومان، قران و... هم داشت، طبیعتاً پیکان هم واحدهای جانبی داشت. واحدهایی که در معاملات کوچکتر مورد استفاده قرار می گرفت و در بده بستان‌های روزمره به جای وجه نقد رد و بدل می‌شد.

 

 

شاهد مثال:

 

روز- داخلی- قصابی جمشید ساطور- سر کوچه

 

مشتری(پسر بچه ای تقریبا ده دوازده ساله): آقا جمشید بابام گفت پنج کیلو گوشت بدید(تعجب نکنید، آن روزها افت داشت گوشت را زیر دو سه کیلو بخرند، به الان نگاه نکنید که گرمی حساب میکنند!)

 

جمشید ساطور: باشه... وایسه عقب ساطوری نشی نفله!

 

(آقا جمشید گوشت را قطعه می‌کند، می کشد و به بچه می دهد)

 

مشتری: اینهم پولش.

 

جمشید ساطور: وایسا بقیه اش رو بدم. بیگیییر...

 

مشتری: این که کمه آقا جمشید. خوب شد این آقای نویسنده نوشت پسری ده دوازده ساله، اگر مینوشت پنج شش ساله حتما می خواستی بجای کمک فنر، دسته راهنما بهمون بدی...

 

جمشید ساطور: زیادی فک میزنی جیغیل... شایعه شده پیکان قراره دیگه تولید نشه، قیمتش کشیده بالا. الان میدونی کمک فنر چنده... تازه پول خرد نداشتم وگرنه بقیه پولت اندازه یه جفت قالپاق بود...

 

*

 

پیکان علاوه بر کاربردهای اقتصادی کاربردهای دیگر هم داشت. پیکان هم می توانست وانت باشد، هم ماشین عروسی، هم آمبولانس نعش کش و هم خیلی چیزهای دیگر.

 

دو بیتی:

 

پیکان که درون خانه هر مرد است
 دارو و دوای مشکل و هر درد است

 

گیرم که بُوَد کوره به هر تابستان
یا آنکه شب چله چو یخچال سرد است

 

 

خلاصه استفاده از پیکان اولین راه حلی بود که به ذهن هر مرد ایرانی در مواقع بروز هرگونه مشکلی می‌رسید. و طبیعی بود که در این شرایط همان مرد ایرانی حاضر نباشد به هیچ وجه از این راه حل نجات بخش جدا شود.

 

سند تاریخی:

 

در کتاب «ذنب العظما فی مراحل السلوک» نوشته آقا کامبیز خان سرودشتی آمده است:

 

روزی وزیر دربار را که مردی طرار بود بخت واژگون گشت و سلطان بر او خشم گرفت. مجلسی ترتیب دادند و بیچاره را به غل و زنجیر وارد کردند. سلطان او را گفت: به پاس طراری و جوانمردیت سه راه پیش رویت قرار می دهم تا خود یکی را برگزینی. اول آنکه گزینه انصراف از دریافت همه یارانه را در رفاهی دات آی‌آر از پیش رویت بر می داریم؛ دوم آنکه بلیط گردش دور دنیا با بهترین تور ها را به تو اعطا میکنیم؛ سوم آنکه تو را به جزیره ای تبعید میکنیم و جز پیکان چیزی را همراهت نمی کنیم.

 

طرار فکری کرد و گفت: پاداش سوم را بر می‌گزینم که اگر مرا پیکانی باشد، می توانم با آن مسافرکشی کنم و دیگر حاجتم به یارانه نخواهد بود. همچنین بر پشت پیکان نشسته و کلی بار بر باربند زده و کرور کرور آدم در آن چپانده و نم نمک به تفرج و سیاحت میروم...

 

بیت:

 

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند ترس ما چو پیکانی به کف دارند

 

*

 

اما پیکان کلی هم باعث چرخیدن جرخ صنعت و اشتغال مملکت می‌شد(اگرچه چرخ خودش همچین درست و حسابی نمی چرخید). مثلا چندین مدیر عامل، چندین عضو هیئت مدیره، چند هزار کارگر، چند ده هزار مکانیکی و... از کنار تولید پیکان نان می خوردند. البته وقتی پیکان با آن کیفیت، با آن قیمت وارد بازار می شد می توان فهمید که مدیران عامل و اعضای هیئت مدیره چه جور نانی می خوردند و چقدر روغن از نانشان می چکیده است. البته بعدها با حضور پدیده ای به نام «پراید» شکر خدا اصلا تغییری در محتوای سفره ایجاد نگردید و فقط سفره از اوایل جاده مخصوص کرج به شهرک ویلاشهر کرج منتقل شد!

 

 

شعر:

 

چرخ و میللنگ و پدال و فلاشر در کارند
تا تو سودی به کف آری و تا دسته بخوری

 

رفت پیکان ولی هست پراید تا پس از این
بفروشی و تراول بسته بسته بخوری

 

خلاصه توقف تولید پیکان صدمه غیر قابل جبرانی به مملکت ما وارد کرده است که آثار اجتماعی آن سالها بعد مشخص خواهد شد.

 

دو بیتی:

 

مصرفت بود فزون همچو غم دوری تو
خشک بودی و کمک هات به دادم نرسید

 

رفتی و قصد نمودم که پرایدی بخرم
هرچه پول و چک و سفته که بدادم، نرسید

 

عهد کردم که شب جمعه به یادت باشم
شد سرم گرم پراید و این به یادم نرسید

 

با خودم گفتم اگر نیست پراید، 405
می خرم گرچه همان هم که هماندم نرسید

 

وسط جاده شدم پنچر و زاپاس نبود
نه کمک آمد از امداد و نه بادم نرسید

 

چون شنیدم که شده منفجر آن 405
سرخوش و خرم و شنگولم و شادم نرسید



دلتنگی
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

 

وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره. .وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی. وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه. وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته. وقتی چشمات تهی از تصویرم شد به یاد بیار کسی رو که حتی توی عکسش بهت لبخند میزنه. وقتی به انگشتات نگاه کردی به یاد بیار کسی رو که دستای ظریفش لای انگشتات گم میشد. وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار کسی رو که هق هق گریش اونها رو می لرزوند
-------------------------------------------
خیلی سخت است وقتی همه کنارت باشند و باز احساس تنهایی کنی. وقتی عاشق باشی و هیچ کس از دل عاشقت باخبر نباشد . وقتی لبخند می زنی و توی دل گریانی . وقتی تو خبر داری و هیچ کس نمی داند . وقتی به زبان دیگران حرف می زنی ولی کسی نمی فهمد . وقتی فریاد می زنی و کسی صدایت را نمی شنود . وقتی تمام درها به رویت بسته است... آن گاه دستهایت را به سوی آسمان بلند می کنی و از اعماق قلب تنها و عاشق و گریانت بانگ برمی آوری که: « ای خدای بزرگ دوستت دارم!» و حس می کنی که دیگر تنها نخواهی ماند.
----------------------------------------------
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. همین



خاطره
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

 

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ،تنها دو روز ِ  خط نخورده باقی مانده بود

پریشان شد ، اشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزها بیشتری از خدا بگیرد

داد زد ، بد و بیراه گفت و خدا سکوت کرد ...

جیغ زد و جار جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ...

اسمان و زمین را به هم ریخت،خدا سکوت کرد ...

کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد

دلش گرفت ، گریست و به سجاده افتاد

خدا سکوتش را شکست و گفت :

                        عزیزم ، اما یک

روز دیگر هم رفت

تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی

تنها یک روز دیگر باقیست ،بیا لااقل این یک روز را زندگی کن

لا به لای هق هقش گفت :

اما با یک روز ... چکار میتوان کرد ؟

خدا گفت :

       ان کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته است 

                 و ان که امروزش را در نمیابد هزار سال هم به کارش نمی اید

انگاه خدا سهم یک روز را در دستانش ریخت و گفت :

      حالا برو و یک روز زندگی کن

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید

میترسید حرکت کند میترسید راه برود می ترسید زندگی از لابه لای انگشتانش بریزد...

قدری ایستاد بعد با خودش گفت:

وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد .بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم

ان وقت شروع به دویدن کرد

    زندگی را به سر و رویش پاشید

زندگی را نوشید

 و زندگی را بویید

چنان به وجد امد که دید میتواند تا ته دنیا بدود        

      میتواند بال بزند

            میتواند پا روی خورشید بگذارد

                میتواند ...

در ان روز اسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید    

    روی چمن خوابید

 کفش دوزکی را تماشا کرد

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به انهایی که او را نمیشناختند سلام کرد

و برای انها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد

     او در همان یک روز اشتی کرد

   خندید

    سبک شد

      لذت برد

        سرشار شد

           بخشید

              عاشق شد

                 عبور کرد

                 و تمام شد

            او در همان یک روز زندگی کرد...



خدایا
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

 

به نام تو شروع می کنم ای مهربانم !

 

ای تنها آرامش جان و روح خسته ام ... !

 

نیمه شب است ... و من هستم ... و تنها صدای تپش قلبم !.... قلبی که یادش از تو سرشار است و امیدش همه لطف توست !

 

می نویسم...بر صفحه ی سپید سر رسیدم ... صفحه پر شده از قطرات ریز اشک ... دست خودم نیست از تو نوشتن همیشه مرا می شکند ای خدای مهربانم ... میشکند...چرا که لبریزم از نیاز به تو و مهر و محبت تو ای مهربان ...

 

خدای من !...

 

می خوانمت .... ! با سوز دل می خوانمت !....

 

یا الله !

 

یا الله !

 

یا الله !

 

با چشمانی پر از اشک و با دلی تنها و خسته و روحی امیدوار به رحمتت می خوانمت ... !

 

و قسمت میدهم به خدایی ات ! مرا لحظه ای به حال خود وامگذار !....مگذار غیر از آنچه که تو می خواهی باشم ای خدای مهربانم ! ...

 

و اکنون ... ! بعد از سخن گفتن با تو ! و بعد از آن اشکها...من سرشارم از سکوت ! ... سکوتی شیرین از جنس انتظار !...

 

خدای مهربانم !...من خود و زندگی ام را با دلی پر امید به دستان هدایتگر و مهربان تو می سپارم ... !

 

خدای من ! جانا !...

 

تو خود قلب شکسته ام را به دست خود گرفته ای ! ... از تو می خواهم قلبم را در پناه جاودانگی آرامش ات ... در پناه جاودانگی عشقت نگه داری ... !

 

خدایا ! ... تو را قسم به معصومیت اشک هایم ... همراهم باش و بهترین ها را در هر لحظه از زندگی ام به من هدیه کن ! مثل همیشه ! و تا همیشه ... !

 

که سخت محتاج عشق و آرامش تو هستم ای تنها پناه و تکیه گاه زمین و آسمانم ... !

 

خدایا !

 

معجزه ی زندگی ام را از تو تنها می خواهم ! ... آرامشم را....عشقی پاک و الهی را ... تنها از تو و قدرت بی کرانت می خواهم که تو قدرتمندترینی .... !

 

خدای من !

 

خوب می دانم که می دانی ! ... حضور توست در لحظه لحظه ی زندگی ام که اجازه ی نفس کشیدن به من میدهد ... لطف و کرم توست که حفظم می کند ... در برابر همه ی سختی های زندگی ... ناملایمات ... و این دنیای غریب ......................

 

پس ای مهربان و رئوف ! ای بیکران ! و ای قادر متعال !

 

رحم کن بر من که سراسر نیازم و تمنا !.....که تشنه ی آرامشی ام ژرف ... که تشنه ی عشقی پاکم و ابدی ! ......

 

مهربانا ! ...

 

من ایمان دارم به رحمت تو ! به لطف تو ! و اینکه روزی به تنهایی من پایانی شیرین و زیبا با معجزه ای ناب خواهی داد !

 

خدایا ! ....

 

من تجربه ی لحظاتی ناب و سرشار از آرامش و عشق را در زندگی ام تنها از تو و دستان سرشار از عشق و قدرتت می خواهم خدای مهربانم ! ...

 

خدای من !

 

تو را سپاس برای هر آنچه که به من هدیه کرده ای و هر آنچه که به من عطا خواهی کرد ای بی نهایت بخشنده !

 

تو راسپاس برای حضورت در جان لحظات زندگی ام ! تو را سپاس که مرا عاشق خود کرده ای ! تو را سپاس ! تو را سپاس ! تو را سپاس !

 

تو را سپاسی ژرف به ژرفای بخشندگی ات ای یکتا تکیه گاه من !