
و هیچگاه تحمل دوری مادر را ندارد.
نوزاد تمامی لغات خردمندانه ی دنیا را می داند.
گرچه تعداد کمی هستند که معنی آنها را می فهمند.
بیهوده نیست که هیچگاه نمی خواهد صحبت کند،
او می خواهد تمام لغات را از روی لبان مادرش یاد بگیرد.
برای همین، اینگونه بی گناه به نظر می آید.
یک نوزاد انبوهی از طلا و جواهر به همراه دارد،
اما همانند یک تهیدست به زمین می آید!
بیهوده نیست که اینگونه مبدل به زمین می آید،
این تهیدست برهنه ی کوچک ما خودش را کاملا بیچاره نشان می دهد،
تا ثروت بی کران عشق مادرش را خواهش کند.
نوزاد از هر وابستگی در این دنیا رها است
بیهوده نیست که آزادیش را تسلیم می کند.
او می داند که اتاقی سرشار از شادی و لذت جاویدان،
در گوشه ی کوچکی از قلب مادرش وجود دارد.
و این بسیار شیرین تر از آزادی بدست آمده،
در میان بازوان عزیز مادرش است،
هنگامی که او را می فشارد.
نوزاد هیچگاه بلد نبود گریه کند.
او در سرزمین خوشی ها به سر برده بود.
بیهوده نیست که تصمیم گرفته است اشک بریزد،
اگرچه لبخند چهره ی دوست داشتنی اش، قلب مادر را به شوق می آورد.
اما گریه هایش به مناسبت مشکلات بسیار خرد و ناچیز،
عشق و دلسوزی دوبرابر مادر را موجب می شود.
نظرات شما عزیزان: